داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
منشی آژانس صدایم میزند:
«یک سرویس هست که کسی قبول نمیکند. شما حاضری بروی؟ یک خانمی هست که سگ کوچکی دارد. هیچکدام از رانندهها حاضر نشدهاند بروند. بنده خدا خیلی اصرار کرد. سمت قلهک است. گفت حتی کرایهٔ اضافه میدهد.»
میخندم و میگویم معلوم است که میروم. کرایهٔ اضافه هم نمیخواهم. من با سگها هیچ مشکلی ندارم. بقیهٔ رانندهها میخواهند منصرفام کنند. میگویند پلیس گیر میدهد. ماشینم پر از موی سگ میشود و هزار و یک دلیل دیگر. حتی یکی حرف مسخرهای میزند. میگوید شنیده سگها ممکن است باعث ابتلای آدم به کرونا شوند. اما من گوشم بدهکارِ این حرفها نیست. دمدم ظهر است، هنوز خیابانها خلوتاند و ترافیک ترسناک تهران شروع نشده به مقصد میرسم. زن سگش را توی بغل گرفته و منتظرم ایستاده است. سگ قهوهای است و حسابی شیطان و بامزه. بهمحض سوارشدن شروع به جستوخیز میکند. زن میگوید:
«بلفی، بلفی آروم باش. بنشین. حواس خانم راننده را پرت میکنی.».
بلفی مثل بچهای حرفگوشکن سریع مینشیند و برای زن دم تکان میدهد. کمی بعد بلند میشود. سرش را به شیشه میچسباند و خیابان را تماشا میکند. خیلی خیلی بامزه است. زن نوازشش میکند و میگوید:
«خدا خیرتان بدهد. مانده بودم چکار کنم. ماشینم تعمیرگاه است. به هر آژانسی تلفن زدم قبول نکرد. یک نفر میگفت پلیس جریمه میکند. یکی میگفت نجس است. از وقتی هم این طرح صیانت در مجلس عنوان شده، همه بیشتر میترسند. خدا کند تصویب نشود. البته من که دارم میروم. به آنهایی که قرار است بمانند فکر میکنم. بلفی اصلاً نمیتواند توی باکس باشد. حالا قبلاً میگفتند باکس بگذارید. این طرح جدیدی که ارائه کردهاند، کلاً داشتن حیوان خانگی را قدغن میکند. همسایه تلفن بزند و شکایت کند، میآیند و حیوان را میبَرَند. هر روز در این مملکت باید با یک خبر کوفتی از خواب بیدار شویم. روزی که این خبر را شنیدم، قبلش با حال خوبی از خواب بیدار شدم. بهمحض اینکه آنلاین شدم، خبر طرح صیانت از حیوانات خانگی را دیدم. فکرش را بکنید سگ و گربه و خرگوش و لاکپشت وحشی را با کروکودیل و تمساح مقایسه کردهاند و گفتهاند خطرناکاند. خلاصه که حال خوبم خراب شد. همان وقت به برادرم که کانادا زندگی میکند تلفن زدم و گفتم واقعاً انگار اینجا دیگر جای ماندن نیست. خانوادهام همه کانادا هستند. خودم هم اقامت آنجا را دارم، اما عاشق ایرانام. واقعاً دوست دارم بیشتر سال را در ایران باشم. معمولاً شش ماه از سال ایرانام. اما با این اوصاف انگار نمیشود همان شش ماه را هم ماند. با شنیدن این خبر دلهرهٔ عجیبی به جانم افتاده است. روزی ده بار خبرها را چک میکنم ببینم طرح تصویب شده یا خیر. شبها خواب ندارم. جانم به بلفی بند است.»
بلفی همانطور با چشمهای معصومش از پنجره بیرون را نگاه میکند. بسیاری از ماشینها وقتی از کنارمان میگذرند، طوری نگاهمان میکنند انگار اژدهای هفتسر دیدهاند. البته هستند معدود کسانی که ذوق کنند؛ بیشتر، بچهها. آنها با غریزهٔ کودکانهشان خوب درک میکنند که بلفی خطرناک نیست.
آه میکشد: «ببینید چطور نگاه میکنند. انگار این بچه از پشت شیشه میخواهد شاخشان بزند. میدانید، همهاش هم مسئلهٔ دولت و قوانین مسخره نیست. مردم هم هستند. مردم رفتهاند و شکایت کردهاند که چنین طرحی مطرح شده. توی ساختمانی که زندگی میکنم، بعضی از همسایهها بهخاطر بلفی طوری به من نگاه میکنند که انگار ماشین متحرک میکروب و کثافتام. خانم واحد روبهرویی میگوید اگر بچههایم مریض شوند، بهخاطر سگ شماست. توی راهرو که راه میرود، میکروب پخش میکند. این خانم تحصیلکرده است، اما طرز فکرش راجع به حیوانات مال عهد بوق! البته تقصیری ندارد. یادش ندادهاند. من نمیگویم همه باید حیوان خانگی داشته باشند، اما این حرف خیلی برخورنده است که راهرفتن سگ من میکروب پخش میکند. شانس آوردم که مالکام و نه مستأجر، وگرنه ده بار تا الان بیرونام انداخته بودند. دوستی دارم که همین مشکل را دارد. هر جا میرود، بهخاطر سگش با همسایهها به مشکل بر میخورد. فکر نکنید سگش آزار و اذیت دارد. خیلی هم آرام است. بهخدا بلفی مثل بچهام است. منتها خیلیها این را نمیفهمند. صدایش میزنم مامان، خیلیها مسخره میکنند و پوزخند میزنند. من بلفی را با هزار ترس و لرز میبرم پارک. یکبار بهخاطرش نزدیک بود پلیس دستگیرم کند. میگفت چرا توی باکس نگذاشتی. چقدر التماس کردم تا بیخیال شد. آخرش هم گفت همه مثل من اهل گذشت نیستند. برای همین اغلب یا صبح خیلی زود یا آخر شب بلفی را میبرم پیادهروی تا افسرده نشود. حالا این را مقایسه کنید با یک کشوری مثل ایتالیا. اگر سگت را هر روز برای گردش نبری، جریمه میشوی. حالا توی ایران؛ فکرش را بکنید، من باید با ترس سگم را ببرم بیرون. این سادهترین حق من است. حیوان من که به کسی آسیب نمیرساند. قوانین را رعایت میکنم. توی مکانهای عمومی قلاده دارد. اما باز هم بیشتر آدمها چپچپ نگاه میکنند. این آدمها فکر میکنند زمین فقط مال آنهاست و اشرف مخلوقاتاند. کاش میدانستند سگ نخستین حیوانی است که توسط انسان اهلی شد. بعد از آن انسانها در گلهداری، حفاظت، نجات جان انسانها در حوادث و بلایای طبیعی و کمک به نیروهای پلیس از سگ استفاده کردند. سگها دستِکم حدود پانزده هزار سال پیش اهلی شدهاند، اما با معیارقراردادن شواهدی که از فسیلها و آزمایش دیانای بهدست آمده، سگها از صد هزار سال پیش اهلی شده بودند. حالا بیا اینها را به این آدمها توضیح بده. مگر قبول میکنند؟ ببخشید سرتان را درد میآورم. دلم خیلی خیلی پر است.
مادرم میگوید دیوانهای. همه توی سر خودشان میزنند راهی پیدا کنند از ایران بزنند بیرون. تو اقامت کانادا را داری، ولی رفتی توی ایران با هزار ترس و لرز زندگی میکنی. پریشب با من دعوا کرد. از وقتی این طرح به مجلس ارائه شده، خانوادهام هم استرس دارند. مادر و برادرم عاشق بلفیاند. شش سال است که با من زندگی میکند، بچهام است و یکی از اعضای خانواده محسوب میشود. تنها مخلوقاتی که بهاندازهٔ کافی تکامل یافتهاند تا عشق ناب را منتقل کنند، سگها و کودکاناند. نمیدانم چرا بیشتر ما ایرانیها مدارا بلد نیستیم. مهربانی نمیدانیم. مثل همسایهٔ من که سگ مرا نجس میداند و با حرفهایش ناراحتام میکند. روزی نیست که متلکی حوالهام نکند. مگر من و بلفی مزاحمتی برایش داریم؟ والا واحد بغلی سروصدای بچههایش همه را بیچاره کرده، اما از بلفی صدا در نمیآید. من حق دارم بهشرط آزارندادن دیگران، طوری که دوست دارم زندگی کنم. این بدیهیترین قانون حقوق بشر است که ما در این کشور هم از سمت دولت و هم از سمت مردم از آن محرومایم. گاندی جملهٔ معروفی دارد که میگوید: میزان مدنیت یک جامعه را با معیار رفتار با حیوانات میتوان سنجید. اینجا تکلیف مدنیت مشخص است. من چون مدام بین کانادا و ایران در حال رفتوآمدم، دیدهام چقدر کیفیت زندگی آنجا فرق دارد. باور کنید شعار نیست. اغراق هم نیست. آنجا هر موجود زندهای احترام دارد. انسان، سگ، گربه. مردم کانادا با مهاجران و تازهواردها واقعاً خوب برخورد میکنند. در خیابان به هم سلام میکنند و همیشه خنداناند. حالا این را بگذارید کنارِ رفتار ایرانیها با افغانها. اصلاً کانادا به کنار. همین ترکیه؛ بغل دست خودماناند و کشوری مسلمان. اما رفتارشان با حیوانات مثالزدنی است. سال ۲۰۱۶ مجلهٔ گود مقالهای خبری منتشر کرد که: این زمستان، یکی از امامان جماعت قسمتی از مسجد را سرپناهی برای گربهها و سگهای بیپناه کرده است. مگر چند وقت پیش عکسش درنیامد که در ترکیه سگی در نماز عید فطر کنار نمازگزاران بود؟ گربههای استانبول در این شهر زندگی آسودهای دارند. مردم به آنها غذا میدهند، جای خواب دارند و بهراحتی میتوانند وارد مغازهها، کافهها و اماکن گردشگری و تاریخی استانبول شوند. فکر نکنید دارم خودزنی میکنم. گفتم که عاشق ایرانام. معتقدم این مردم خوب بودند. هنوز هم خوباند. اینها کاری کردند که فشار عصبیشان کند و همیشه خشم داشته باشند. ناراحتیشان را سرِ هم خالی کنند و…
نمیتوانم انکار کنم خوشحالام شرایطی دارم که راحت میتوانم بلیت بخرم و هفتهٔ دیگر از ایران دور شوم. اما همیشه در این موارد یک سؤال بزرگ توی ذهنم ایجاد میشود؛ پس آنهایی که نمیتوانند بروند چه؟ تکلیف آنها چه میشود؟ آیا خدا میتواند به داد آنها برسد؟ آیا امثال من فقط باید به نجات خودمان فکر کنیم؟ به زندگی خودمان؟ نمیدانم. فقط احساس امنیت نمیکنم و بهخاطر بلفی باید هر چه زودتر بروم.»
وقتی میخواهند پیاده شوند بر میگردم و به چشمهای مهربان بلفی نگاه میکنم. سرش را کج میکند و برایم دم تکان میدهد. وقتی میروند دلم میگیرد. چشمهای بلفی انگار میخواست با من حرف بزند. چشمهایش مهربانترین چشمهایی بود که تا بهحال دیده بودم. چشمهایی که خطرناک خوانده شدهاند.